بی خوابی به سرم زده است، من و آسمان و ابر و گریه امشبی را همدمیم. داشته هایم را می شمارم. من قلب دارم، اما نه ندارم. قلبم را مدتهاست که به تو فروخته ام، هرچند نمی دانم که آیا تو قلبم را خریده ای یا نه؟ حساب می کنم ارزان فروخته ام؟ نه، تو اگر خریدارش باشی بخشیدنش هم می ارزد.
دو چشم دارم. هر چند که همیشه از فراق تو گریان است. اما نه ندارم. مگر نه آنکه چشم برای دیدن است؟ چشمهایم به جز تو چیزی دیگری نمی بیند. تو هم که نیستی، پس چیزی برای دیدن نیست و چشمی که نبیند، چشم نیست.
دو گوش دارم. اما نه ندارم، گوش برای شنیدن است، گوشی که نشنود که گوش نیست. گوشهایم به نوای دلنشین تو عادت دارند. حال که نیستی گوشهایم بس که صدایت را نشنیدند زنگ زده اند.
دیگر چه دارم؟ دهانی که با تو سخت می گفت و از وقتی که رفته ای روزه ی سکوت گرفته است. دستی که دستهای تو را می گرفت و اکنون خالی است. پاهای که با تو قدم می زد. دیگر دست و پایم به درد نمی خورند. دستهایم زیر چانه، پاهایم آویزان از پنجره، ما همدم پنجره ایم. انگار این پنجره جای تو را کنار من گرفته است.
می بینی چقدر خالیم؟ با تو بودم همه بودم، تو که رفتی همه هیچم، همه پوچم. تو چقدر گران بودی که بودنت بودنم بود و من چقدر بی تو ارزانم.